خلاصه داستان: «سسیل فاکس»، میلیونری است که ثروتی افسانه‌ای دارد و در قصر قرن هفدهمی خود تنها زندگی میکند. او به ندرت از قصر پا بیرون می‌گذارد و صرفاً گاه برای دیدن نمایش مورد علاقه‌اش، «ولپن» به تماشاخانه می‌رود. تا این‌که تصمیم می‌گیرد به شیوه «ولپن» حقه‌ای سوار کند و با وانمود کردن به‌این که در حال مرگ است، طمع سه محبوبه سابقش را برانگیزد. «فاکس» برای اجرای نقشه‌اش، بازیگر / ژیگولوئی به‌نام «ویلیام مک‌فلای» را استخدام میکند. هر سه زن در بستر مرگ «فاکس» حاضر می‌شوند و یکی از آنان، «کراکت» ادعا میکند همسر قانونی «فاکس» بوده و ارث باید به او برسد. همان شب، «کراکت» به قتل می‌رسد و «ویلیام» مورد سوءظن قرار می‌گیرد. اما سرانجام مشخص می‌شود که «فاکس» ورشکسته برای ارث بردن از «کراکت»، او را به قتل رسانده‌است…
خلاصه داستان: دو کاشف بی‌وجدان، الماس مقدس قبیله باسوکو را از پلنگ‌مردان سرقت می‌کنند. ملکه سفید آنها، گونگالا، و حیوان خانگی او، یک پلنگ سیاه، انتقام را برای عدالت جنگل رهبری می کنند.
خلاصه داستان: دکتر دولیتل دامپزشکی مشهوری است که میتواند با حیوانات صحبت کند. او به همراه دوستانش خانه خود در انگلستان را به سمت دریای بزرگ ترک میکند تا حلزون مشهوری را پیدا کند…
خلاصه داستان: یک مامور مخفی حلقه ای در اختیار دارد که او را برای مدت کوتاهی هر 10 ساعت یک بار نامرئی می کند. او در تعقیب یک مغز متفکر جنایتکار شیطانی است، اما در عین حال باید از یک مامور دشمن که حلقه را می خواهد فرار کند...
خلاصه داستان: یک متخصص گلف در حال انجام یک شغل مربی گری گلف در یک کلوپ انحصاری است که در آن مالک و دامادش با استفاده از طرح‌های مختلف، مهمانان ثروتمند را فراری می‌دهند.
خلاصه داستان: Chingachgook در شرف ازدواج با دختر رئیس دلاور است که هورون ها او را می ربایند. Chingachgook و دوستش Deerslayer سعی می کنند او را نجات دهند، اگرچه شکارچیان پوست سر سفید مداخله می کنند تا زمانی که قبایل علیه پالفا متحد شوند ...
خلاصه داستان: دختر کوچکی به نام کاترین جان یک پسر را در جریان بمباران لنینگراد در حالی که در جنگ جهانی دوم تحت محاصره بود نجات داد. پسر هنوز نمی تواند صحبت کند. بنابراین نام او را سریوژا گذاشت و برای او غذا و مراقبت کرد. او بعداً به فرزندی پذیرفته شد ...
خلاصه داستان: این داستان بر اساس رمان «امتیاز» نوشته ریچارد استارک، داستان یک حمله کماندویی به یک شهر کوچک معدنی است. «انگشت» که نقشه را به خدمه می‌دهد دشمن آن نیز می‌شود.
خلاصه داستان: "بیل" در دوران کودکی شاهد کشته شدن خانواده اش به دست چهار سارق بود.15 سال بعد او تصمیم به انتقام می گیرد.در این راه او به "رایان" مجرم سابقه داری که می خواهد پولهای خود را از سارقان پس بگیرد همراه می شود...
